داستانک

دلبستگی یک مسگر کارکشته شیرازی به مهم‌ترین اشیاء زندگی‌اش!

مسگر: هفت سال پیش در اینستاگرامِ  دوستی که به تازگی مادرش را از دست داده بود خواندم که دلش نمی‌آید به قوطی‌های زردچوبه توی کابینت دست بزند، چون می‌ترسد رد انگشت‌های مادرش از روی آن‌ها محو شود. واقعیت این است که ما آدم‌ها خیلی وقت‌ها رابطه‌مان را با اشیاء جدی نمی‌گیریم، مگر بعد از سوگی و فقدانی. بشقابی که تا دیروز با بی‌اعتنایی در آبچکان می‌گذاشتیم، حالا یادآور زمان‌های کوتاهی است که با عزیز از دست‌رفته‌مان بر سر سفره می‌نشستیم، عکس دو نفره‌ی بی‌کیفیتی که توی کشویمان از یاد رفته بود، بعد از جدایی یک‌دفعه معنای دردناک تازه‌ای پیدا می‌کند و پیراهنی که لای رخت‌چرک‌ها گم شده، حالا آخرین نشانی‌ ما از بوی تن نزدیک‌ترین آدم‌های زندگی‌مان است.

اما می‌توان اشیاء را – حتی پیش از آنکه به خاطره‌ای دردناک تبدیل شوند – جدی‌تر گرفت. می‌توان با آن‌ها وقت گذاشت و به وجودشان رسمیت و هویت بخشید. مثل پیامبر خودمان که عادت داشت برای اشیاء دور و برش اسم بگذارد و پرچمش را «عقاب» و شمشیرش را «مَخذَم» و کمانش را «کتوم» نامیده بود. آنچه می‌خوانید بریده‌هایی است از دلبستگی یک مسگر کارکشته شیرازی به مهم‌ترین اشیاء زندگی‌اش یعنی چکش و سندان؛ دلبستگی مردانه‌ای که در پس پرده‌ای از شرم و تعارف پنهان شده اما آن‌قدر زنده و گیرا است که حتی از پس واژه‌های زمخت هم به چشم می‌آید.

قاب اول

مسگر

مغازه پدری حسن زندگانی، از معدود دکان‌های بازار مسگران شیراز است که هنوز حال و هوای سنتی خود را حفظ کرده. آقای زندگانی شصت و چهارساله است و کم‌وبیش بی‌حوصله. حدس می‌زنم اگر وساطت آقای دلاور نبود، به گفتگو با ما راضی نمی‌شد.

قاب دوم

مسگر

جوان‌تر که بود، با پدر به مغازه می‌رفت، اما اجازه نداشت جز درس‌خواندن کار دیگری بکند. حواسش که از کتاب و دفتر پرت می‌شد، پدر با همین چکش – که نود سالی از عمرش می‌گذرد – به آرامی روی کمرش ضربه می‌زد که یعنی «درست را بخوان!» سر همین سخت‌گیری‌ها هم بود که توانست لیسانس اتومکانیکش را از دانشگاه بگیرد.

قاب سوم

قاب‌عکس پدر، تکیه‌داده به سماورهایی که چندین دهه از عمرشان می‌گذرد.

قاب چهارم

مسگر

از قدیم الایام پایینِ سندان را با گِل زرد می‌پوشانده‌اند و هر شب آن را خیس می‌کرده‌اند تا هم به بافت اطراف خود آسیبی نزند و هم با هر ضربه چکش از جا در نرود. شهرداری که می‌خواست کف بازار را «کاشی‌فرش» کند، جلویشان سفت و محکم ایستاد که «هر کاری می‌خواهید بکنید، اما دست به جای سندان من نمی‌زنید!»  آقای زندگانی می‌گوید این سندان که هشتادنود سالی از عمرش می‌گذرد و سی چهل نوع دارد، به مراتب از سندان‌هایی که این روزها تولید می‌شود مقاوم‌تر است.

قاب پنجم

مسگر

هر کدام از چکش‌ها کاربرد خاص خودشان را دارند. بعضی به درد آفتابه‌سازی می‌خورند، بعضی برای ساختن دیگ مناسبند و بعضی دیگر به کار سینی‌سازی می‌آیند. آقای زندگانی می‌گوید:«قدیم توی بازار مسگرها که راه می‌رفتی هر مغازه‌ای آهنگ مخصوص خودش رو داشت، چون صدای چکش‌هاشون با هم فرق می‌کرد. چکش دیگ رو باید محکم بزنی و واسه همین صداش زیاده، اما چکش آفتابه رو باید ظریف بزنی و به همین خاطر صدای کمی داره.»

قاب ششم

مسگر

ابزارهایی که بعد از یک عمر سر و کله‌زدن با مس، هنوز سرپا هستند….

قاب هفتم

مسگر

دکان‌های دور و بر به فلان اداره شکایت برده بودند که صدای چکش دکان این آقا، آسایش ما را در بازار مختل کرده. اداره که پیگیر می‌شود، آقاحسن اینطور جوابشان را می‌دهد:«هر وقت شما به جای بازار مسگرها، اسم اینجا را گذاشتید بازار لته‌کهنه‌فروشی من هم دست از چکش‌زدن برمی‌دارم!» (لته‌ در گویش شیرازی به معنای پارچه‌ است.)

قاب هشتم

مسگر

آقای زندگانی می‌گوید:«این وسیله برای صاف‌کردن کف سینیه که با قطعات ریو درست شده. اون موقع‌ها وقتی یه ابزاری خراب می‌شد، آهنگرها می‌رفتن ارتش و قطعه‌های ریو رو می‌خریدن تا باهاش این‌ها رو درست کنن. ساخت سندون هم همین شکلی بود. کلش هم با آتیش ذغال و چکش دستی انجام می‌شد. دو تا چکش شاگرد می‌زد، یکی اوستا. دو نفر هم پُف‌کن داشتیم که کوره رو روشن نگه می‌داشتن.»

قاب نهم

مسگر

از همسرم، الهه می‌پرسد:«می‌دونی این آفتابه‌ها به چه دردی می‌خورن؟» الهه سر تکان می‌دهد. می‌گوید:«نمی‌دونی چون هنوز شوهر نکردی! این‌ها یکیش برای آب سرده، یکیش برای آب گرم. آب این دوتا رو با هم قاطی می‌کردن تا وقتی بچه رو می‌شورن، یخ نکنه» به الهه لبخند می‌زنم.

 

گردآوری توسط مجله آرادل
تنظیم و نگارش : مدیر
دلبستگی یک مسگر کارکشته شیرازی به مهم‌ترین اشیاء زندگی‌اش!
منبع

دکمه بازگشت به بالا