
بخشی از کتاب معجزه های نیمکره راست و چپ مغز : در ۴۸ ساعت اول بستری شدن در بیمارستان، بولت تیلور تحت معاینات عصبی متعدد قرار گرفت. در طول این معاینات، او به طور کامل به نیمکرهی راست خود منتقل شد زیرا نیمکرهی چپ او به یک حوض خون تبدیل شده بود. با این تغییر، او با دیگران همدل شد. او نمیتوانست بفهمد چه میگویند، اما میتوانست حالات چهره و زبان بدن آنها را قویتر از گذشته بخواند. او متوجه شد که برخی از مردم انرژی را به ارمغان میآورند، در حالیکه دیگران آن را از بین میبرند.
به عنوان مثال، یکی از پرستاران به طور باورنکردنی به نیازهای او توجه داشت و اطمینان حاصل میکرد که به اندازهی کافی گرم است، به اندازه کافی هیدراته شده و درد دارد یا نه. این پرستار با برقراری تماس چشمی و فراهم کردن فضای درمانی برای او احساس امنیت ایجاد کرد.
کتاب معجزه های نیمکره راست و چپ مغز
تماس چشمی
با این حال، پرستار دیگر هرگز تماس چشمی با او برقرار نمیکرد. او سینی با شیر و ژله برای بولت تیلور میآورد، اما متوجه نبود که دستها و انگشتان جیل نمیتوانند ظرف شیر و ژله را باز کنند. این پرستار از نیازهای جیل غافل بود و برایش ارتباط با بیمار اهمیتی نداشت. در نتیجه، بولت تیلور در برابر او احساس امنیت نمیکرد. دکتر دیوید گریر مهربان، ملایم و دلسوز بود. او برای جیل وقت میگذاشت و به آرامی با او صحبت میکرد. در حالیکه جیل نمیتوانست حرفهای او را بفهمد، اما متوجه بود که دکتر از او مراقبت میکند، برایش احترام قایل است و با او مهربانی است.
بولت تیلور به سرعت متوجه شد که توانبخشی کاملاً تحت کنترل او است، این تصمیم او بود که برای بهبودی خود حاضر شود یا نه. جیل با کسانی که با حوصله و مهربانی به سراغش میآمدند، برای ارتباط و پیشرفت تلاش میکرد. اما کسانی که صرفاً باعث کاهش انرژی او میشدند را نادیده میگرفت، زیرا او سعی داشت از خود در برابر آنها محافظت کند. با این حال، تصمیم گیری برای بهبودی بسیار دشوار بود. او از سعادت جریان به داخل و خارج از جریان ابدی لذت میبرد. زیبا، آرام و آزاد بود.
سکتهی مغزی
اما سه روز پس از سکتهی مغزی، پزشکان او به نتایج آنژیوگرام او نگاه کردند تا رگهای خونی مغزش را ببینند تا نوع سکته مغزی را تشخیص دهند. برای بولت تیلور، او یک سکته مغزی هموراژیک ناشی از یک ناهنجاری شریانی وریدی تشخیص داده نشده متحمل شده بود. اگر به زودی اقدام نمیشد، ممکن بود دوباره دچار سکته مغزی شود و دفعهی بعد ممکن بود چندان خوش شانس نباشد.
دکتر اوگیلوی مشکلات رگهای خونی مغزش را برای او توضیح داد و پیشنهاد کرد که بولت تیلور باید کرانیوتومی کند تا بقایای ATV و لختهای به اندازهی یک توپ گلف که به مغز او فشار میآورد، از بین برود. پس از مدتی متقاعد کردن، او با انجام عمل جراحی موافقت کرد. با این حال، او باید برای طی چند هفتهی آینده بدن خود را به اندازهی کافی قوی میکرد تا از جراحی خطرناک و تهاجمی پیش رو جان سالم به در میبرد. او آموخت که اگر میخواهد پیشرفت کند، باید تلاش کند. او بر تقسیم اقدامات خود به مراحل کوچکتر متمرکز شد. در غیر این صورت، او ناامید میشد و تسلیم میشد.
در پنجمین روز، وقت آن رسیده بود که بولت تیلور به خانه برود و به کار روی قدرت خود برای تحمل جراحی ادامه دهد. یک فیزیوتراپ به او یاد داد که چگونه با حمایت از پلهها بالا برود و تحت مراقبت مادرش قرار گرفت.
ریکاوری بولت تیلور در خانه
در حالیکه بولت تیلور تحت مراقبت مادرش بود، اساساً دوباره مانند یک نوزاد بود و تقریباً همه چیز را از ابتدا یاد گرفت. نحوه راه رفتن، صحبت کردن، خواندن، نوشتن، انجام یک پازل و غیره. برای بهبودی، او باید هر حرکت را گام به گام طی میکرد و قبل از رفتن به مرحله بعدی، بر هر مرحله تسلط مییافت. او یاد گرفته بود قبل از اینکه بنشیند تکان بخورد و سپس غلت بزند، و اینکه قبل از اینکه بتواند بایستد باید بنشیند و به جلو تکان بخورد. قبل از اینکه بتواند قدم اول را بردارد، باید بایستد و قبل از اینکه بتواند خودش از یک پله بالا برود، باید روی پاهایش نسبتاً ثابت میبود. مهمتر از همه، او باید مایل به تلاش میبود. او باید مغزش را متقاعد میکرد که به این بهبودی نیاز دارد.
صبر مادر
مادرش روند راه رفتن بولت تیلور را بین تخت و حمام شروع کرد. بعد از این حرکت که برای او حکم ورزش کردن را داشت، او شش ساعت میخوابید. این تنها کاری بود که او در چند روز اول میتوانست انجام دهد! هنگامی که او در سفر به حمام تسلط یافت، به سمت کاناپه اتاق نشیمن رفت، جایی که میتوانست بنشیند و غذا بخورد. البته، او باید دوباره نحوهی استفاده از ظروف را یاد میگرفت. اما رمز بهبودی موفقیت آمیز او، صبر مادرش بود. او دائماً موفقیتهای کوچکش را به جیل یادآوری میکرد و اهمیت جشن گرفتن همه دستاوردهایش را درک میکرد. بازماندگان سکته مغزی اغلب از عدم بهبودی خود شکایت میکنند، اما شاید مشکل واقعی این باشد که هیچ کس به دستاوردهای کوچکی از آنها را که در حال انجام است، توجه نمیکند.
کتاب معجزه های نیمکره راست و چپ مغز
تکمیل پازلها و بازیهای کودکان
در نهایت، بولت تیلور شروع به تکمیل پازلها و بازیهای کودکان کرد تا به تحریک مغزش کمک کند. با اولین پازل خود، مادرش توضیح داد که چگونه این پازل برای ایجاد یک تصویر کامل در کنار هم قرار میگیرد. اولین وظیفهی او این بود که تمام قطعات را به سمت راست ببرد. بولت تیلور پاسخ داد: سمت راست چیست؟ مادرش به او نشان داد و زمانی که تفاوت را فهمید، هر قطعه را بررسی کرد تا اینکه همه ۱۲ قطعه سمت راست رو به بالا قرار گرفتند.
او انجامش داد! بعد، او باید انتخاب میکرد که کدام قطعات دارای لبه هستند. پس از توضیح اینکه لبه چیست، بولت تیلور با موفقیت تمام لبه دارها را از هم جدا کرد. سپس به او دستور داده شد که قطعات “outsy” را بگیرد و آنها را با قطعات “insy” به هم بچسباند. نگه داشتن قطعات تلاش زیادی از او میطلبید و او در کنار هم قرار دادن صحیح قطعات شکست میخورد.
جیل، میتوانی از رنگ به عنوان سرنخ استفاده کنی
مادرش در نهایت به او گفت: “جیل، میتوانی از رنگ به عنوان سرنخ استفاده کنی.” و او دوباره با رنگ آشنا شد! اما در آن لحظه، او به قدری فرسوده شده بود که مجبور شد قبل از انجام دوباره پازل، بخوابد. روز بعد، او به آن پازل بازگشت و تمام قطعات را با استفاده از رنگ به عنوان سرنخ کنار هم قرار داد. بولت تیلور مجذوب این موضوع شده بود که نمیتوانست رنگها را ببیند تا زمانی که به او گفته شد که رنگ ابزاری است که او میتواند ببیند. اما شاید سختترین چیزی که او باید دوباره یاد میگرفت، خواندن بود. او به یاد نمیآورد که خواندن کاری است که قبلا انجام داده بود، این فقط یک ایدهی انتزاعی بود که نمیتوانست باور کند کسی تا به حال به آن فکر را داشته باشد.
مادرش با کتابی به نام توله سگی که پسری میخواست با او نشست و با هم سعی کردند کلمه نوشته شده را معنا کنند. از نظر بولت تیلور، “S” پیچ و تابی بود که صدایی نداشت و مطمئنا صدای “SSSS” تولید نمیکرد. سپس او باید درک میکرد که هر شکل یک نام و یک صدای مرتبط دارد. سپس آن ترکیبات پیچ و تاب دار با هم هماهنگ میشوند تا ترکیبات خاصی از صداها مانند “sh” و “th” را ایجاد کنند. وقتی تمام آن ترکیبها را با هم رشته میکنید، یک کلمه میسازند و آن کلمه یک معنی پیدا میکند! اگرچه این یک مبارزه بود، اما او شروع به پیشرفت آشکار کرد و به جشن گرفتن دستاوردهای خود ادامه داد و در نهایت برای عمل جراحی آماده شد.
همچنین بخوانید : معرفی ۱۴ جلد کتاب مفید که باید در سال جدید بخوانید!
برای تجربهی نیروانا و بهبودی کامل، بولت تیلور به حمایت و خواب نیاز داشت.
در ۲۷ دسامبر ۱۹۹۶، بولت تیلور برای جراحی روی مغزش به بیمارستان عمومی ماساچوست رفت. یکی از آخرین چیزهایی که او قبل از بیهوش شدن به خاطر میآورد، این بود که به دکتر اوگیلوی گفت: «دکتر، من ۳۷ ساله و مجرد هستم. لطفاً من را کاملاً کچل نگذارید!» پس از بیدار شدن، متوجه شد که یک سوم چپ سرش تراشیده شده است و یک جای زخم بیست و سه سانتی وارونه به شکل «U» از جلوی گوشش تا پشت سرش کشیده شده است. خوشبختانه او توانست دوباره صحبت کند! در دوران نقاهت پس از عمل جراحی بود که بولت تیلور چندین بار در مورد تجربه و زندگی خود به طور کلی صحبت کرد.
کتاب معجزه های نیمکره راست و چپ مغز
احاطه شدن توسط کسانی که به بهبودی و موفقیت او ایمان داشتند
او متوجه شد که برای بهبودی موفقیت آمیز به چه چیزی نیاز دارد، و آن احاطه شدن توسط کسانی بود که به بهبودی و موفقیت او ایمان داشتند. بهبودی تصمیمی بود که او باید میلیونها بار در روز میگرفت و دائماً این سوال را مطرح میکرد که آیا حاضر است از سعادت تازهای که به تازگی پیدا کرده است صرف نظر کند تا دنیای پیچیدهی بیرونی را درک کند. در غیاب نیمکرهی چپش، او رها شد تا نیروانا را در آگاهی نیمکرهی راست خود تجربه کند. سکتهی بصیرتِ او این بود: “آرامش فکری است که برای دسترسی به آن، تنها کاری که ما باید انجام دهیم این است که صدای ذهن چپ غالب خود را خاموش کنیم.”
بهبودی برای او این بود که نیاز داشت افرادی طوری با او رفتار کنند که انگار او به طور کامل بهبود مییابد، و مهم نیست چقدر طول بکشد. او سپس شنید که پزشکان به او گفتند: “اگر تا شش ماه پس از سکته مغزی تواناییهای خود را به دست نیاورید، آنها را باز نخواهید گرفت!” این، اما، نادرست است. او به مدت هشت سال پس از سکته مغزی متوجه بهبود توانایی مغزش برای یادگیری و عملکرد شد، او تصمیم گرفت ذهن و بدنش کاملاً بهبود یابد. این را میتوان به انعطاف پذیری مغز و توانایی مغز برای تغییر اتصالات و سیم کشیهای عصبی خود و بازیابی برخی از عملکردهای از دست داده، نسبت داد. او نیاز داشت که اطرافیانش به انعطاف پذیری مغزش و توانایی آن برای رشد، یادگیری و بازیابی باور داشته باشند.
قدرت شفابخش خواب
سپس، بولت تیلور نیاز داشت که به قدرت شفابخش خواب تکیه کند. برای او، خواب «زمان پر کردن انرژی» بود، که در آن مغزش میتوانست انرژی خارج شده از مغزش در هنگام بیداری را بازیابی کند. در حالت بیداری، نورونهای او نمیتوانستند نیازهای خود را برآورده کنند و مغز او باید محافظت میشد و از تحریک حسی زیاد و مضر جدا میشد. اگر او به نیاز مغزش به خواب احترام نمیگذاشت، سیستم حسی او درد را تجربه میکرد و از نظر روانی و جسمی تحلیل میرفت. خواب به بهبودی او کمک کرد و به او انگیزه داد تا برای موفقیت بیشتر تلاش کند.
تجربه
بولت تیلور همچنین متوجه شد که از طریق تجربهاش، میتواند به دیگران کمک کند تا به آرامش و نیروانایی که در لحظات پس از سکته داشت، برسند. بولت تیلور به لطف سکته مغزی خود توانست دوباره جهان را با کنجکاوی کودکانه کشف کند. در آگاهی ذهن راست خود، او ماجراجو بود، فراوانی را جشن میگرفت و از نظر اجتماعی ماهر بود. او نسبت به ارتباطات غیرکلامی حساس شده بود، همدل بود و احساسات را به درستی و بدون زبان، رمزگشایی میکرد. شما نیز میتوانید بدون تجربهی سکته مغزی خطرناک به این بخش از ذهن خود دسترسی داشته باشید! اولین قدم بازگشت به لحظهی حال است. برای انجام این کار، باید آگاهانه ذهن خود را آرام کنید و ابتدا تصمیم بگیرید که عجلهای ندارید. “ذهن چپ شما ممکن است عجله کند، فکر کند، مشورت کند، و تجزیه و تحلیل کند، اما ذهن راست شما بسیار آرام است.”
کتاب معجزه های نیمکره راست و چپ مغز
رسیدن به آرامش درونی
بولت تیلور برای رسیدن به آرامش درونی خود به چگونگی سازماندهی اطلاعات در سیستمها و بهرهبرداری از مدارهای از قبل ایجاد شده توسط بدنش نگاه میکند. بنابراین، او به اطلاعات حسی که در بدنش جاری میشود، توجه میکند و بارها از خود میپرسد: “این کار چه حسی دارد؟” با توجه ساده به خوردن و نوشیدن خود شروع کنید. به بافت غذاهای مختلف و احساس آنها در دهان خود توجه کنید. چه غذاهایی را به عنوان غذاهای مفرح طبقه بندی میکنید و چرا؟ برای بولت تیلور، او عاشق توپهای ژلاتینی در پودینگ تاپیوکا یا اسپاگتی است. در اصل، شما باید با حواس خود در تماس باشید. چه احساسی دارید؟ چشیدن؟ دیدن؟
بولت تیلور ذهن خود را به عنوان یک باغ تشبیه میکند، یک قطعه مقدس از املاک کیهانی که جهان به او سپرده است تا در طول سالهای زندگیاش از آن مراقبت کند. او آگاهانه انتخاب میکند که مدارهای خاصی را که میخواهد رشد کند، پرورش دهد و مدارهایی را که ترجیح میدهد بدون آنها زندگی کند، برمیگرداند.
اراده و پشتکار
وقتی یک علف هرز فقط جوانه میزند، پاک کردن آن راحتتر است، اما با اراده و پشتکار، حتی تاکهایی که بیش از حد رشد کردهاند نیز میتوانند قدرت خود را از دست بدهند. البته تمدن غربی دسترسی به نیمکرهی راست را سخت میکند، اما آگاهی مغز راست مشتاق است که ما جهش بعدی را برای بشریت انجام دهیم. ما این قدرت را داریم که این سیاره را به مکانی آرام و دوست داشتنی تبدیل کنیم. پس به آنچه در مغزتان میگذرد توجه کنید، قدرت خود را در اختیار داشته باشید و برای زندگی خود حاضر شوید.
خلاصه نهایی
هنگامی که جیل بولت تیلور تنها در ۳۷ سالگی سکتهی مغزی را تجربه کرد، مجبور شد دوباره همه چیز را از ابتدا یاد بگیرد: راه رفتن، صحبت کردن، خواندن و نوشتن. با این حال، در دوران نقاهت بود که زندگی را فقط در نیمکرهی راست تجربه کرد. جای صلح و صفا بود، برایش مهم نبود مردم در موردش چه فکر میکنند و پچ پچ در مغزش ساکت شد. او با پشتکار و صبر بسیار توانست بهبودی کامل پیدا کند. اما تا به امروز، او هنوز یک قدم به سمت راست برمیدارد و آگاهانه به مغز راست خود دسترسی پیدا میکند تا آن حس آرامش را در دنیای پر سرعت امروز احساس کند. در نهایت، تجربهی یک سکتهی مغزی که زندگیاش را تغییر داد، به بولت تیلور اجازه داد تا نیروانا را پیدا کند و به طور متفاوتی درباره زندگی فکر کند.
گردآوری توسط مجله آرادل
تنظیم و نگارش : مدیر
بخشی از کتاب معجزه های نیمکره راست و چپ مغز
منبع